صبح حمايل فلکت آهيخت خنجرش

شاعر : خاقاني

کميخت کوه اديم شد از خنجر زرشصبح حمايل فلکت آهيخت خنجرش
چون طره سر بريده شد از زخم خنجرشهر پاسبان که طره‌ي بام زمانه داشت
بکران چرخ دست بريده برابرشصبح از صفت چويوسف و مه نيمه‌ي ترنج
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرششب گيسوان گشاده چو جادو زني به شکل
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برشگفتي که نعل بود در آتش نهاده ماه
کبستني دليل کند روي اصفرششب را نهند حامله خاور چراست زرد
تا دست صبح غاليه سازد ز عنبرششب عقد عنبرينه‌ي گردون فرو گسست
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرشآنک عروس روز، پس حجله معتکف
کوس از پي زفاف شد آنک نواگرشز آن پيش کاين عروس برهنه علم شود
کز حلق مرغ مي‌شنوم بانگ زيورشگوئي که مرغ صبح زر و زيورش بخورد
کاحرام را برهنه سر آيد ز خاورشمانا که محرم عرفات است آفتاب
وز طيلسان مشتري آرند ميزرشهر سال محرمانه ردا گيرد آفتاب
کاحرام را ازار سپيد است در خورشبل قرص آفتاب به صابون زند مسيح
از آفتاب جامه‌ي احرام در برشبيني که موقف عرفات آمده مسيح
تا نسخه‌ي مناسک حج گردد از برشپس گشته صد هزار زبان آفتاب‌وار
آرد طواف کعبه و گردد مجاورشنشکفت اگر مسيح درآيد ز آسمان
حلقه زنان خانه‌ي معمور چاکرشکامروز حلقه‌ي در کعبه است آسمان
زان است فوق طارم پيروزه منظرشبل حارسي است بام و در کعبه را مسيح
با صورت صليب برايوان قيصرشچوبک زند مسيح مگر زآن نگاشتند